داردراه پر خم و پیچ زندگی من 2
وقتی در شهر دانشجویی اوپسالا کوچ کردم افق جدید برایم گشوده شد و این شهر از نظر بزرگی به درجه چهارم قرار دارد و شهر به این بزرگی ظاهرا چیزهای پنهانی و نهفته زیادی داشت تا برای شهروندان خود عرضه کند و به یاد یکی از دیالوگ های افسانه جومونگ افتادم که میگفت، برای اینکه آدم بلند تر پرواز کند به دنیای بزرگتری نیاز دارد .در شهر اوپسالا با شوق و علاقه تمام به مکتب رفتن شروع کردم و با دوستان بیشتر آشنا شدم و چون اهل شب نشینی ها و برنامه های تفریحی نبودم ازین بابت خود را تنها احساس میکردم و دلیل قاطع داشتم برای خودم که من در موقعیتی نیستم که وقت خود را برای سیگار کشیدن ها و در هر جشن تولد های دوستان بگذرانم، بجز در چند مراسم دوستان نزدیک و صمیمی، در بقیه برنامه شرکت نمیکردم. در صنف ما حدود ۱۵ الی ۲۰ نفر بودند که عده زیادی از انها درس خوان بودند و هدف داشتند و منم عادت کرده بودم که در قسمت آخر کلاس سویدنی، همیشه از معلم خود کارخانگی دیروز خود را تحویل داده و از وی کارخانگی اضافه میخواستم و برایش میگفتم برای من از روز دو تا پنج ورق بیشتر کارخانگی بده و اواخر ترم معلم می گفت دیگر کار خانگی اضافه ندارد و خودم هرچیز که خواستم بنویسم و برای اصلاح خدمت ایشان تقدیم کنم. بعد هر ماه که ورق های اصلاح شده معلم را می دیدم و جمع میکردم حدود ۲ الی ۳ پرم میشد و با میل و رغبت تمام درس میخواندم چون یادگیری زبان را در اولویت زندگی خود قرار داده بودم. از یکسو در یک زمان احساس میکردم که گنگ شدم چون زبان سویدنی را می فهمیدم اما گفته نمی توانستم و با یکی از دوستانم درین مورد صحبت کردم که وی نیز چنین تجربه ای را داشت و به من گفت بعد از یک مدت می توانی حرف بزنی مشکل نیست و اما به دیدن فیلم و برنامه های تلویزیونی کودک بیشتر متوسل شو که مشوره او به من کمک زیادی کرد.
وقتی با خود خلوت میکردم در تفکر عمیق فرو میرفتم که اگر من خوب درس نخوانم پس چکار کنم، به جای درس خواندن چه کار می توانم انجام بدهم؟
وقت فراغت زیاد دارم آنرا چگونه پر کنم؟ من که از ساعت ۸ الی ۳ و ۴ در مکتب هستم اما بقیه روز را دارم چگونه می توانم ازین فرصت استفاده کنم؟ خود را در بد ترین شرایط احساس میکردم که من در موقعیتی هستم که دیگر شرایط از دست دادن چانش فعلی و موجود را ندارم بلکه باید نهایت استفاده ازین فرصت بهینه را ببرم و خیلی عزم راسخ و قوی داشتم جهت نیل رسیدن به اهدافم. اهداف دراز مدت و کوتاه مدت برای خود اتخاذ میکردم که درین قسمت ویدیو های دکتر هلاکویی خیلی کمکم کرد تا بهتر و سنجیده تر و دقیق تر پلان ریزی کنم.
احساس میکردم که دلیل پیشرفت نکردن کمبود منابع نیست که من به خواست خود نرسم و معمولا مردم از آن شکایت میکنند
بلکه فقدان اراده است که نمی توانند راهی برای کمبود جبران اراده فراهم سازد و من فکر میکردم که رقابت بین افراد در واقع جنگ اراده هاست.
و اما این اراده لعنتی چقدر مهم است و به یاد گفته دکتر علیرضا ازمندیان می افتادم که میگفت “وای از آن روز که انسان اراده کند و تصمیمی اتخاذ کند و آنگاست که هیچ چیز جلودار و مانع پیشرفت و رشد و تعالی نمیشود که آدم به محبوب خود نرسد” و محبوب میتواند رشته علمی و تحصیلی دلخواه مان باشد و خواه خانه زیبا و موتر لوکس و دوست فهیم و زیرک و ارزنده باشد و یا هم هرچیز دیگر. اما هر آنچه مهم بود داشتن یک هدف و انگیزه متعالی و ارزشمند بود که بعنوان یک موتور محرک مرا بسوی اهدافم نزدیک تر میساخت. در سال ۲۰۱۲ کم کم به فعالیت های اجتماعی شروع کردم و چون در نوشته اولی یاد آور شدم که به فعالیت های اجتماعی علاقمند بودم با تعدادی از دوستان انجمن صلصال در سویدن را تشکیل دادیم و هدف از ایجاد این انجمن کمک به جوانان و جدید آمده بود. سالن های ورزشی برای شان کرایه میکردیم و آنها هفته یک بار تمرین میکردند. انجمن را یک زمینه میدانستیم که می توانیم شرایط ورزشی جوانان را فراهم کنیم و تا اینکه در اواخر سال ۲۰۱۲ و شاید هم اوایل ۲۰۱۳ به اتفاق دوستان که از شهر مختلف سویدن در شهر استکهلم گرد هم آمده بودند اتحادیه شهمامه
را تشکیل دادیم که تا سال ۲۰۱۵ خیلی خوب درخشید و برنامه های پر محتوا داشت.
در انجمن صلصال برنامه های فرهنگی و ورزشی را شروع کردیم هر سال بهتر شد و توانمند تر شدیم و افراد جدید در انجمن عضو شدند و انجمن قوی تر و پر بار تر شد. درین ایام من بخش ادغام اجتماعی را مدیریت میکردم و آقای حبیبی ریس انجمن بود که تورنمنت های والیبال و فوتبال را دایر می کردیم. با شروع فعالیت من در انجمن، نیاز بیشتر به مطالعه احساس میکردم و انروز ها سر و صدای کتاب معلم عزیز رویش (بگذار نفس بکشم) سر زبان ها افتاد و آقای محمد حسین محمدی در مصاحبه با رادیو فرانسه گفت که این کتاب بگونه ای، خاطره جمعی نسل ماست و این عبارت را با خود کلنجار میرفتم که حتما کتاب خوب و پر محتوا باید باشد که خاطره یک نسل را با خود حمل میکند. من معمولا تمامی نوشته ها و سخنرانی های معلم عزیز را می خواندم و دنبال میکردم به شدت شایق کتاب وی شدم و کتاب او را از کابل طلب کردم و برای اینکه بهتر بفهمم دو بار خواندم. و با خواندن این کتاب سراغ کتاب های اوریانا فالاچی نویسنده ی ایتالیایی رفتم که رویش نیز بشکلی از اشکال از کتاب زندگی جنگ و در هیچ وی الهام ها برده بود و با کتاب بینوایان از وکتورهوگو آشنا شدم و سراغ تاریخ گلادیاتور های روم رفتم و تا جایی مسیر مطالعه مرا عوض کرد. از جمله کتاب آنتونی رابینز بنام بسوی کامیابی که دو الی سه جلد آن در کتابخانه عمومی شهر موجود است نیز جهت تشدید انگیزه و اعتماد بنفس و خلق هدف ها برایم از اهمیت خوبی برخوردار شد و جمله عالی را خواندم درین کتاب ” در جستجوی قهرمان نباشید، بلکه خود قهرمان شوید که به زعم من هر کس می تواند یک قهرمان شود در حوزه های مختلف و در شرایط مختلف و همچنین کتاب کیمیاگر از کوئیلو پائولو واقعا مرا شیفته ی خود کرد که یکی از بهترین دوره های عمرم با همین کتاب رقم خورد که از ساعت ۲۰:۰۰ شروع کردم و تا ساعت ۰۳:۴۵ دقیقه صبح تمام کردم و چقدر زیبا بود آن کتاب.
روزی خانم لیلی آرزو در صفحه فیسبوک خود در مورد سگ ولگرد نوشته بود و آن نوشته کوتاه باعث شد تا بیشتر سراغ صادق هدایت بروم و سگ ولگرد او را خواندم. بعدا با بوف کور سرخوردم که تا نصف به زور خواندم و دیدم که همش از ناامیدی و عشق به مرگ سخن می گوید کتاب را نصفه خوانده از کامپوتر حذف کردم و برنامه پرگار را در مورد صادق هدایت تماشا کردم و به نکته جالبی دست یافتم. که صادق هدایت نیاز به تلاش جهت کسب دستاورد نداشت چون پدرش همه چیز داشت و او دلیلی نداشت که برای چیزی تلاش کند. با خود گفتم خوب است که بعضا آدمی خیلی چیزها ندارد تا برای بدست آوردن آن تلاش کند که تلاش کردن همیشه زیباتر از بدست آوردن است.