….و اما:
طاغی
جسته گریخته اخلاق پرداز است.طاغی است.و طاغی ،کسی است که خدای بخواب رفته و دو زبان و تناقض گو را با تراغ به زمین می کوبد و با تیاغِ شهامت و گستاخی
درب و داغونش می کند.
طاغی،عاصی است.و عاصی کسی است که در مقابل وضعیت موجود-وضعیتی که ساخته و پرداخته ی زمام داران دین و علف چران دینی و دین و دین داری دروغین است-به مقابله و مصاف می نشیند و بی دلواپسی از گذشته و ترس از آینده،راهش را همچنان می پیماید و چونان کرگدن، تنها راه در می نوردد و به سفر تنهایی-انقلاب،
می رود.
چرا طاغی ،با سرشت و خمیره ی »پاگانی«
و»الحادی،«باز در جستجوی اخلاق است و همچنان برای اخلاق و راه اخلاق ،سُرنا می نوازد و دهل می زند ومی رقصد ؟و چرا با شیرازه ی فکری بی خدایی مطلق ،باز جاغه ی خدا را می گیرد و تراغِ او را آماجِ چوب و چکل قرار می دهد و سینه اش را می درد و قلبش را می شکافد و با او در ستیزِ دایمی قرار می گیرد؟
چرا طاغی،در مقابل عموم جبهه می گیرد و جبهه ی نخستینش،خدایی است که انگار مرده است و یا انگار هیچ نیست و یا این که به تمسخر بشریت نشسته است و درد و بدبختی و مصیبت بشر را تماشا می کند و کبکش ،از این راه ،خوش است و خوش می خواند و یا انگار او فلج شده و از کار و کتار هستی غافل است و در برابر فریادهای بشری و ناله ها و تقلاها و استغاثه ها و عطش ها و بی کسی ها و دردها و غم های
مدامش،سکوت کرده است.سکوت غمبار و خموشی گران.و بالاخره،سکوت و خموشی گرانی که منجر به براندازی و طردِ همه جانبه ی او از تخت و بخت هستی می شود.
جبهه و هدف دومش،کمونیسم است.همانی که نود و پنج درصد از وجود و ذهن طاغی را مربوط به خود می داند.این که تا چه حد طاغی به جهان بینی الحادی و اصول قوی دیالکتیکی معتقد است.که بی شایبه از نگاه جهان بینی ،او یک کمونیست-پاگانی است.
و قوانین دیالکتیک را نیز قبول دارد.حال اوست که با این کمونیسم می رزمد.چرا با ماتریالیسمی که خود در حیطه و دایره ی آن جای می گیرد و با کمونیسمی که دارد ماتریالیسم را می پرورد،در افتاده است و آن را از شرهای نظیر مسیحیت و سرمایه داری غربی،به مراتب ،خطرناک تر و قاتل تر می داند و با آن ،یک تنه مبارزه می کند و سارتر و دبووار و همه ی روشن فکران چپ را از خود می رنجاند و دشمن خود می سازد و چرا؟…
جبهه و هدف دیگرش،سرمایه داری است .آن چیزی را که طاغی،از کمونیسم به درجه ی نازل تر قرار می دهد.ولی با این همه،
همچنان سرمایه داری و فاشیسم را شر و دشمنان بزرگ بشر می داند و در برابر هردو به هیچ وجه خموش نیست و فریاد می کشد…
و این همه ؛
اما طاغی ،باید که طور دیگر باشد و همانند همه و همچون هیچ کسی نباشد.وظیفه ی اوست که در برابر شرهای چندین صورت و گونه گون به مبارزه برخیزد و با هیچ طیفی از شر،کنار نیاید.وظیفه ی اوست که اخلاق ببافد.اخلاقی که بالفطره،انسانی باشد.
وظیفه ی اوست که جاغه ی یکی را بگیرد.
ولو هیچ جاغه و گریبانی در کار نباشد،باز اوست که »جاغه «ی را بگیرد.
»-تو چطور قادری که معنا را درعالم بی معنایی ثابت کنی«؟
»*من ثابت می کنم«.
»*من فریاد می کشم«.
»*من باید فریاد بکشم«.
»*من فریاد می کشم؛چون نمی توانم که فریاد نکشم«!!
»*من فریاد می کشم،پس هستم«!!
طاغی،تکیه بر وجود انسانی دارد.و وجود انسانی را مایه ی هویت او می داند.چه این که معتقد است که انسان باید سویچ ماشینش را خود بدست گیرد .و ماهیت اش در اختیار خودش باشد.و رفتارش نیز.
طاغی،همه ی آن چیزهایی را که قامت انسان و ماهیت او را و شخصیت و اصالت او را درهم شکسته است و نابود کرده است،
به چالش فرا می خواند:
دین،تابو،سنت،نژاد،هنجار،ایدیولوژی،تاریخو…
آنجایی که مارکسیسم و کاپیتالیسم و فاشیسم ،در کنار همه ی به چالش کشیده ها ،قرار می گیرند.و صد البته که قرار می گیرند.
اصلی ترین پدافند مبارزه ی طاغی ،رو به سوی خدا دارد.خدایی که دارد یا بشر را اسپارتاکوس وار به بردگی می کشاند و از او و کارش لذت می برد.و یا این که او را همچون سیزیف به اجبار وحشتناک پوچ کاری تاریخی و ابدالابد،فرا می خواند.که در نهایت این سیریف بشری ،خود باید مفهومی بر این بی مفهومی طرد شدگی و رانده شدگی خود بیفزاید و زندگی و حتا این اجبار پوچ و بی هدف را ،متعالی و هدفمند و با معنا سازد.
از این جهت ،او می بیند که اکثریت بشر قایل به وجود ذاتی است که به جای این که اورا یاری کند و غمخوار او باشد،همچون خوره ،جان و روح اورا می خورد و نابودش می کند.ولی باز این بشر است که همچون سگ ،از عف عف و پارس و نیاز و زاری و التماس و التجأ و هیاهو و فریاد،خالی نیست.و این بشر است که بیش از پیش،بر زبونی و دونی و بدبختی خود،قهقه سر می دهد و خوشی می بافد.
طاغی،بزرگوارانه در رنج است.و برای انسان ،راهی می جوید.دارویی و درمانی.تا این که می رسد به دارویی که کشف می کند
طغیان! طاغی را برای خود عالی جناب بکار بردم
نویسنده: واحد ادیب عضو شورای نویسندگان انجمن صلصال