Hoppa till innehåll
Home » Hem » داستان زندگی علی رضایی بخش اول

داستان زندگی علی رضایی بخش اول

  • av

راه پر خم و پیچ زندگی من 1

بعد از مدت طولانی بازهم شوق نوشتن را در خود احساس میکنم و تلاش میکنم از تجربه‌ی مهاجرت خودم درین صفحه بنویسم. برای ماندگاری تاریخ زندگی خودم که بعد از چند سال اگر فیسبوکم قابل استفاده بود بخوانم و تاریخ و گذشته و خاطرات خود را مرور کنم.
اگرچه زندگی نامه خودم بصورت کامل و با جزئیات نخواهد بود اما انگیزه زندگی خویش را بعنوان یک مهاجر هدفمند و با انگیزه با دیگر دوستان که یا مهاجر بودند و یا مهاجر هستند شریک میسازم که به هر حال حس و فکر مشترک داریم. هدف ازین نوشته خلق و ایجاد انگیزه و هدف در اذهان هم‌نسلانم است که به هر دلیلی یا خود را تنها احساس میکنند درین کشور ها و یا نگرانی و یاس تلاش دارد تا قطار زندگی شان را منحرف سازد که من یکی از همین ها بودم. من با استرس و نگرانی و اضطراب دست به گریبان بودم و تنهایی خود را با این جمله توجیه میکردم که تنهایی دو نوع است. تفاوت زیاد وجود دارد بین تنهایی که خود آدم انتخاب می‌کند و تنها ماندن و تنها گذاشتن که تنهایی من بنا بر خواست خودم بود که هر آنچه را در تنهایی بدست می آوردم در جمع هرگز بدست نمی اوردم. شریعتی می گفت تنهایی زاده ی عشق است و انسان در بعضی شرایط در سفره پر از غذا گرسنه میماند و در چشمه که دیگران خوب سیراب میشوند آدم تشنه میماند و در یک جمع که دیگران احساس لذت میکنند آدم احساس تنهایی میکند و لذت شان باعث درد و رنج آدم میشه و چه زیباست که آدم تنها باشد اما پاک و هدفمند.
من وقتی در اواسط سال ۲۰۱۱ به سویدن آمدم علیرغم تمامی مشکلات که داشتم یک هدف و یک انگیزه همچنان در ذهنم مشتعل بود و آن ایجاد یک زندگی خوب و خوش ارزشمند و باعزت هم برای خودم و هم برای خانواده ام .
من در آن موقع خود را تنها امید و ناجی فامیل خود میدانستم که با شوق تمام درس میخواندم( زبان سویدنی) و مدتی را در کمپ بودم مانند خیلی های دیگر که امروزه در کمپ زندگی میکنند و با تمام نگرانی و دلهره زندگی میکنند.
اما در کمپ تلاش میکردم آدم بی غرض باشم و سرم به کار خودم باشد و هر روز برای پرسنل کمپ مشکل ایجاد نمی کردم و الماری های اشپزخانه و پیاله و گلدان ها را نمی شکستم. هفته یک بار با دوستانم فوتبال بازی میکردم و
آنچه برای مهم بود و است داشتن هدف و انگیزه برای زندگی کردن است و مدام سعی کردم که علیرغم ادغام، درین جامعه هضم نشوم که از من هیچ نام و نشان نماند و تازه نامم به بدی هم گرفته شود.
کمپ شرایط خوبی را برای من ایجاد کرده بود که در کنار درس و مکتب و کار های خانگی و فوتبال فرصت مطالعه را نیز داشتم که اکثر کتاب های شریعتی را مطالعه نمودم و سخنرانی هایش را به‌ صورت مکرر در سایت شریعتی گوش میکردم آنجا بود که متوجه خویشتن خویش گردیدم و متوجه شخصیت خود شدم و یخن خود را گرفتم که کجایی؟ چکار میکنی؟ برای چه اینجا هستی؟ چه هدف و اصالت و رسالت داری؟ میخواهی چکاره و چه قسم آدم شوی؟
آنجا بود که نوشته ها و مقالاتی در مورد خودشناسی خواندم و به مرور زمان با هم مکتبی های خود بعضا احساس بیگانگی میکردم چون احساس میکردم که آنها وقت گرانبها و ارزشمند خویش را بیجا صرف میکنند و از فرصتی که می توانند نهایت استفاده را ببرند و اما نمیبرند افسوس میخوردم و با یک عده دیگر شان که اجتماعی تر بودند از قتل عام هزاره ها توسط عبدالرحمن و از تاریخ افغانستان صحبت میکردیم که با همین گروه که تمایل به بحث و گفتگو داشتند، بیشتر راحت بودم و بعد از ختم صحبت یکنوع آرامش را در خود حس میکردم.
چون احساس میکردم با عبرت از تاریخ و با اشتراک گذاشتن تجارب و داشته های همدیگر می توانیم آینده بهتر و امیدوار تری خلق کنیم که هم خود راضی باشیم و هم به فامیل خود کمک کرده باشیم.
من فکر میکردم آنانکه با سختی و مشکلات روزگار بزرگ شدند تاب و تحمل بیشتر داشتند در مقابل نابرابری ها و مشکلات و سختی های که روی میداد نسبت به آنهاییکه الانازی بزرگ شده بودند. دنیا را میدان نبرد میدانستم که این دنیا جای ضعیفان نیست و اگر بخواهم زندگی خوب و ارزشمند داشته باشم باید قوی باشم و رشد کنم تا در میدان نبرد زندگی برنده شوم و قانون تنازع در بقا هم همین مساله را ثابت میکند که قوی باشیم تا زنده باشیم و اگر ضعیف باشیم میمیریم و من مردن را فقط مرگ نمیدانستم و نمیدانم و اگر درین جامعه هضم شوم هم مرده هستم و وقتی بعنوان یک شخص فعال در عرصه های مختلف زندگی عرض وجود نتوانم، بودنم با نبودنم که فرق ندارد بقول شریعتی یک گروه از آدمها وقتی هستند هم نیستند.
اما برای من مهم بود که اوقات فراغت خود را کجا و با چه چیزی و با چه کسی سپری میکنم و نهایت تلاش میکردم با دوستانی باشم که یک کلمه خوب برای گفتن دارد و یک طرح و پیشنهاد خوب برای زندگی. برای من مهم نبود که کسی برای من طرح و پلان ترسیم کند بلکه باید برای خودش طرح و پلان منسجم و روشن میداشت، بخاطریکه هر دوست که بر آینده خود امیدوار است قطعا طرح و پلان منظم و مناسب برای خود دارد و دانش کافی ضروری است که آدم بتواند برداشت خوب داشته باشد تا الگو برداری درست و شایسته کند. چون وقتی ما در جوامع غربی می آییم و زندگی میکنیم به یک الگوی ارزنده و صالح نیازمندیم که انسان های موفق و صالح را الگوی رفتاری خود قرار دهیم تا در پرتو تجارب و دانش همان الگو و سرمشق، خود بتوانیم تصمیم بهتر و سازنده تر را در زندگی خویش اتخاذ کنیم تا باشد که راه و روش درست را پیش گرفته و هر چه زود تر به خواسته های خود برسیم و موفق شویم.
برای من تقلید کار های خوب دیگران شرم نبود اما مهم این بود که کار های خوب و ارزشمند و سازنده انجام دهم و راه های موفقیت آمیز هموطنان خود را تعقیب کنم چون اگر کار های خوب تقلید شود در نفس خود کار بدی نیست و در جایی خواندم که نوشته بود تکرار کار های خوب باعث زیبایی آن کار میشود…
بعد از مدت کوتاه از شهر انشوپینگ به شهر دانشجویی اوپسالا کوچ کردم و این شهر با جمعیت زیاد و با هموطنان زیاد برایم جذاب بود و از سوی دیگر با دوستان خوبی آشنا شدم که وجود هر کدام شان مایه افتخار شد و یک لحظه صحبت و گفتگو از یک مرغ پلو بامزه، لذت‌بخش تر بود و من که سخت علاقمند این مسائل بودم از داشتن دوستان اهل فکر نهایت خرسند بودم.